شمیم عطری که....
باز هم به خوابم آمد.همه چیز مثل همیشه بود.شمیم عطری که به مشام میرسید فضا را پر کرده بود.لباس بلند سپید با موهای شانه کرده و مرتب..مثل همیشه دستانم را گرفت...اما دیشب تبسم همیشگی جای خودش را به اندوهی داده بود که میشد اینرا از چهره اش فهمید.بر عکس همیشه من از او سوال کردم...اخوی چه خبر؟.
گریه های بی صدای مادر جای خود را به نجوای جانگدازی داده بود....عزیزم دلبندم میوه دلم.خوش آمدی..میدانستم که بالاخره می آیی..آنروز که نیمی از پلاک بدون زنجیرت را برایم آوردنند منتظر نیم دیگرش بودم......
گفتم اخوی چه خبر؟ چی شده؟.گفت تا دو سه شب پیش که استخوانهایم در بیایابان بودند .هر شب خانم فاطمه الزهرا(س) به دیدارم میامدند و میفرمودند این نوکر پسرم در این بیابان غریب است..و برایم فاتحه میخواندند.اما دو سه شب است که دیگر...
محمد جواد نوشت :.امان از غریبی و خوشا به اینگونه غریبی.....